کجاست یاری کننده ای که مرا یاری کند

وقتی تو آمدی  

هنگامه ای که توخواندی مرا به خویش 

با آن که شوق بودن در کاروان عشق 

بر پشته های خار دلم شعله می کشید 

در فکرآن که چه گویم تورا نخست  

از شرم آن که نبینی نگاه خیس 

رفتم به آب تا بشویم نشان اشک   

لختی درنگ شد  

تا آمدم بگیرم نشان تو 

ای وای رفته بودی و من ماندم وسکوت 

با حسرتی که به دل ماند و کهنه شد 

پژمرده شد وجود من از شرم آن قرار 

می شد میان کوچه بیایم ولی چه حیف 

در گیر ودار تنگی پاپوش روزگار 

فرصت زدست رفت 

پیچید بند دو کفشم میان پای  

خوردم زمین و نشستم میان راه 

با دست های خاکی و زخمی به روی دل 

و آن رخصتی که دادی زدست رفت 

گشتم تورا زپشت پنجره اما... 

دریغ و درد 

در پشت پنجره دیگر کسی نبود 

گردی؛ ز رد سواری که رفته بود 

عطری ؛که بوی عطش را گرفته بود 

آری تو را زقاب پنجره نتوان نظاره کرد 

در را کسی نبسته ولی من به پشت در 

اینک میان کوچه نشستم به انتظار 

فارغ زهر چه پای مرا حبس می کند 

ببریده بند جهان از دو پای خویش 

گوشم به زنگ پیامت به صد امید 

با این نگاه مانده به ره عهد بسته ام 

روزی اگر دوباره بخوانی مرا به خویش 

با بال دل  

که ندارد نشان کفش 

آری به سوی تو 

پرواز می کنم 

 

 

شاعر:کیوان شاهبداغی 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
اشنا سه‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:37 ب.ظ http://hassanahmaditame.blogfa.com/

به به چه وبلاگ قشنگی داری آفرین

بارون پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:01 ب.ظ

سلام*
عجب شعر قشنگی هر چی می خونم سیر نمی شم...

خواهش میکنم قابلی ندارد من هم در مورد این شعر همین احساس را دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد